جدول جو
جدول جو

معنی کمان گشادن - جستجوی لغت در جدول جو

کمان گشادن
به دست گرفتن کمان و کشیدن زه آن و تیر انداختن
تصویری از کمان گشادن
تصویر کمان گشادن
فرهنگ فارسی عمید
کمان گشادن
(رَ تَ)
مستعد حرب شدن. (آنندراج). آمادۀ جنگ شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، آماده کردن کمان برای تیراندازی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کمان گشادن
آماده کردن کمان برای تیر اندازی، آماده جنگ شدن
تصویری از کمان گشادن
تصویر کمان گشادن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبان گشادن
تصویر زبان گشادن
زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
لب به سخن باز کردن. سخن گفتن، آغاز گفتار کردن کودک. زبان باز کردن.
- زبان بر کسی گشادن، درباره او غیبگویی کردن. غیبت او را کردن:
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن.
فردوسی.
رجوع به زبان شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ دَ)
شتری که گردنش مثل کمان خم دار و عظیم الجثه و پر موی دوکوهانه می باشد. (آنندراج). شتر نجیب بزرگ قوی که دارای دو کوهان باشد. (ناظم الاطباء). شتری که گردنش مانند کمان خم دارد و بزرگ جثه باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، هر چیز نحیف و ضعیف که جز رگ و پی واستخوان چیزی در وی نمودار نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن:
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کایی بکمین دل من ران بگشایی.
خاقانی.
لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او
ابلق روز وشب است نامزد ران او.
خاقانی.
دریاچو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید.
خاقانی.
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
خاقانی.
در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نعل را در پای اسب او فشان.
خاقانی.
وزآنجا سوی صحرا ران گشادند
بصید انداختن جولان گشادند.
نظامی.
، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن:
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود.
خاقانی.
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمین فتح ران خواهد گشاد.
خاقانی.
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تا ثری خوانی نهاده.
نظامی.
، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن:
گفت خاقانیاتو زان منی
این بگفت آفتاب و ران بگشاد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ / فِ نِ تَ)
کمر باز کردن. باز کردن کمربند از کمر. خلاف کمر بستن. آسودن. آرمیدن:
شب و روز بر سان شیر ژیان
ز رفتن نباید گشادن میان.
فردوسی.
چه فرماید اکنون جهان پهلوان
گشایم از این رنج و سختی میان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ جَسْ سُ کَ دَ)
دهان گشودن. باز کردن دهان. (یادداشت مؤلف). شحر (ش / ش ) . فغر. (منتهی الارب). تشاخس. (منتهی الارب) :
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان.
مولوی.
، کنایه است از آغاز به تکلم کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ رِ تَ)
کشیدن زه کمان، تیراندازی را. کشیدن زه کمان، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را:
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان.
ناصرخسرو.
پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را.
خاقانی.
مکش چندین کمان بر صید گیتی
که چندان چرب پهلویی ندارد.
خاقانی.
در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای
بر جان من زطره کمین ها گشاده ای.
خاقانی.
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به سوزن فولاد جامۀ هنگفت.
(گلستان).
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دل خوشی.
سعدی.
تو کمان کشیده و درکمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی.
هاتف اصفهانی.
کمانها کشیدند بر هندوان
چو بر چشم شوخ سیه ابروان.
عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
میار زور ظهوری به بازوی زاری
که زور بازوی او خود کشد کمانش را.
ظهوری (از آنندراج).
- کمان کسی را کشیدن یاکمان کسی را کشیدن توانستن، هم آورد او شدن از عهده برآمدن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). با اوبرابری و مقاومت یارستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه
من که باشم تا کمان او کشدبازوی من ؟
خاقانی.
این قدم حق را بود کورا کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد.
مولوی.
توان ابروی او از دور دیدن
ولی نتوان کمان او کشیدن.
کاتبی.
به مستی کردمش راضی که بوسیدم دهانش را
به زور دیگری آخر کشیدم من کمانش را.
سید حسین خالص (از آنندراج).
بازوی بخت من آن طور قوی ساخته اند
که کمانم نکشد رستم فولاد کمان.
شاتی تکلو (از آنندراج).
با ابروان به کشتن ما عهد بسته ای
مشکل توان کشیدن از این پس کمان تو.
قاآنی.
مرحبا ز ابروی دلبندش که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکین کمان را تهمتن.
قاآنی.
- ، ناز این معشوقه یا نرخ این فروشنده یا مطالبات این رئیس یا حاکم یا امیر را تحمل توانستن. با مدعیات یا خرج و نفقۀ او برآمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کمان چون تن به کشیدن دهد کباده شود، کباده گویا کمانی بوده که برای تمرین و مشق نوآموزان و اطفال می ساخته اند. و امروز کباده در گودها نام کمانی نهایت گران و سنگین است که پهلوانان... با آن ورزش کنند. (از امثال و حکم، ج 2 ص 1233).
، کباده کشیدن، و آن چنین است که ورزشکار تنه کباده را به دست چپ و زنجیر آن را به دست راست گرفته بالای سر خود می برد و طوری حرکت می دهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بر وی قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَدَ)
مقابل عنان کشیدن. راهی و روانه شدن. رفتن. عزیمت کردن.
- عنان گشاده رفتن، بسرعت رفتن و زود سپری شدن: دریغا عمر که عنان گشاده رفت. (کلیله و دمنه).
- عنان گشاده گشتن، مطلق و آزاد شدن. از قید رستن: برگهای دشت که پای بستۀ دام سرمای دی بودند ومانند بهمن در دست بهمن مانده بسعی باد صبا دل فراخ و عنان گشاده گشت. (تاریخ جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(بِ شُ دَ)
از کمین بیرون شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیرون شدن از کمین و حمله ور گردیدن: خصمان کمین ها بگشادند و بسیار بکشتند و بگرفتند بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 664). چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعرۀ نشابوریان بشنوید، کمینهابگشایید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). چندین جا کمین باید کرد با سواری دوهزار خویشتن را نمود و آویزش قوی کرد پس پشت بداد تا ایشان آیند و از کمین بگذرند آنگاه کمینها بگشایید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 664).
سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد
کمین گشاد ز هر جانبی طلیعۀ داد.
مسعودسعد.
کمین غدر که از مأمن گشایندجای گیرتر آید. (کلیله و دمنه).
بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود
چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید.
خاقانی.
کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ
برای چیست ندانی برای کینۀ من.
خاقانی.
در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای
بر جان من ز طره کمینها گشاده ای.
خاقانی.
تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد
چاره ز دست روبه محتال درگذشت.
خاقانی.
در کمان سپیدتوز، نهاد
بر سیاه اژدها کمین بگشاد.
نظامی (هفت پیکرص 75).
کمان ابروی ترکان به تیر غمزۀ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.
سعدی.
فلک ز قوس قزح بر هوا کشید کمان
هوا ز برق جهان بر جهان گشاد کمین.
سلمان ساوجی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چنان حمله آرد به شیر عرین
که شیری بر آهو گشاید کمین.
ظفرنامۀ یزدی (از فرهنگ فارسی معین).
بگشا کمین به فتنه بینگیز غمزه ای
درتاز رخش تازی و شبدیز غمزه ای.
طالب آملی (از آنندراج ذیل کمین).
، کمین کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمین کردن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ تَ)
گشودن کمربند از کمر. (فرهنگ فارسی معین).
- کمر از میان کسی گشادن، کمربند او را باز کردن. (فرهنگ فارسی معین).
، کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن باشد. (برهان) (از انجمن آرا). کمر گشودن. ترک کردن و قطع نظر نمودن. (ناظم الاطباء).
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواهی ستان افسر و خواه سر.
نظامی (از آنندراج).
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید.
صائب (از آنندراج).
، کنایه از ترک تردد کردن. (آنندراج). ترک تردد کردن. از رفت و آمد صرفنظر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از توقف نمودن و بازماندن از کاری هم هست. (برهان) (از انجمن آرا). توقف کردن. (ناظم الاطباء). بازماندن. (آنندراج) :
قبای ملک برازنده دید بر قد تو
نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- کمر از میان کسی گشادن، کنایه از معزول کردن وی از کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن وی را از پرداختن کاری. وی را ازعمل و تصرف در کاری بازداشتن:
گشاده هیبت او از میان فتنه کمر
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه.
انوری (از انجمن آرا).
، تسلیم شدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کباده کشیدن و آن چنین است که ورزشکار تنه کباده را بدست چپ و زنجیر آنرا بدست راست گرفته بالای سر خود میبرد و طوری حرکت میدهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بروی سر قرار گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
سوار شدن بر اسب و مانند آن، فرود آمدن از اسب و مانند آن، برهنه شدن، ظاهر کردن عیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمر گشادن
تصویر کمر گشادن
گشودن کمر بند از کمر، ترک تردد کردن از رفت و آمد صرفنظر کردن: (چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواهی ستان افسر و خواه سر)، (نظامی)، تسلیم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمان گردن
تصویر کمان گردن
شتری که گردنش مانند کمان خم دارد و بزرگ جثه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
کمین کردن بنگرید به کمین کردن کمین کردن: چنان حمله آرد بشیر عرین که شیری بر آهو گشاید کمین. (بنقل ظفر نامه یزدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنان گشادن
تصویر عنان گشادن
((~. گُ دَ))
تاختن، حمله کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمین گشادن
تصویر کمین گشادن
((~. گُ دَ))
حمله کردن، یورش بردن
فرهنگ فارسی معین